دخترکی بودم بی خبر از دنیا
با دستانی کوچک، قد و بالایی کوتاه
با موهای ریخته، با چشمانی شفاف
نگاهم خوشبین، با تبسمی شاد
با کمترین اخمی دنیای شادی ها
بهم می ریخت
دلم که می گرفت زار زار گریه میکردم
در قید و بند نبودم
بس که ساده بودم
نه خزان پاییز را میدانستم
نه سردی زمستان را
روزهای ابری
شبهای مهتابی
به چشم زیبا
آرزوهای دیر پا
چقدر کوچک بودند
بس که ساده بودم
دستانم کوچک
صدایم کوتاه
هیچکس با من کاری نداشت
آخر ترانه ام طنین و پژواکی نداشت
در من هیچ نفرتی نبود
قلبم کوچک بود اما تنگ نبود
کودکی، سبکبار و زودگذر
نظرات شما عزیزان:
نمايش باکس نظرات
بستن باکس نظرات